درباره نویسنده
روزی روزگاری، مردی بود که کودکی اش در تقدس خانوادهای گم شده بود؛ خانوادهای که تنها برای نظر دیگران زندگی میکرد. شادی در زندگی اش کمیاب بود، هرچند از کوچکترین چیزها خوشحالی مییافت. کودکیاش را انقلابی دزدید که سالها زندگی میلیونها نفر را دگرگون کرد — انقلابی خودخواه که چیزی جز گلوله، شلاق و سختی برای کسانی که برایش جنگیدند نداشت. بهترین روزهای جوانی اش، که باید دوران شکوفایی زندگی اش میبود، در راهروهای بلند مدارسی سپری شد که ارزشی برای زمانی که میبلعیدند قائل نبودند.
چهار راز سقوط
همهچیز با «من کیستم؟» آغاز شد و با «چرا اینجا هستم؟» پیچیدهتر گشت. در مسیر یافتن پاسخ برای این پرسشها، تنها با پرسشهای بیشتری روبهرو شدیم — سوالهایی که گاهی تنها یک کلمه بودند، اما پاسخی رضایتبخش برایشان نمییافتیم. با هر پاسخی، سوالی تازه متولد میشد:
خدا؟
خودم؟
خوشبختی؟
اراده آزاد یا سرنوشت؟
کارما؟
هدف زندگی؟
بهشت یا جهنم؟
برخی از ما از رویارویی با این پرسشها و پیچیدگیهایشان ترسیدیم و دست کشیدیم. زندگی برای ما به لحظهی اکنون تقلیل یافت. پذیرفتیم که مانند دیگر موجودات زنده، روزی میآییم و روزی میرویم، و پس از این آمدن و رفتن، چیزی نیست جز قدرت، پول، خودخواهی…






