درباره نویسنده
بهار بود که جسم من در خانواده ای که جز مذهب چیزی نداشت، بدنیا آمد. به محض تولد، مذهب در من ریشه کرد، منی که جوانه بودم. ده ساله نشده بود که انقلاب شد. مذهب شهر و کشور مرا گرفت و من کودک مذهبی خوشحال بودم که هوش و فکر نداشت.
20 ساله نشده بودم که جنگ ته مانده انسانیت مرا کشت. جنگ به نام خدایی که هر دو طرف با نام او میکشتند. من اما برای کشتن نیامده بودم برای نجات آمده بودم، نجات چیزی که وطن مینامیدند. آنانکه که جنگ میسازند به من جنگ دادند و خود در تجارت جنگ لولیدند. جنگ بازی غریبی است برای آنکه میجنگد جز فاجعه یا مرگ ندارد و برای آنکه جنگ را می آفریند جز نعمت. من در جنگی از جان میگذشتم که بر سر مالکیت من بود و من نه برای وطن که برای آنانکه وطنم را به یغما میبردند به نام خدایی که خدای دشمنان من هم بود میجنگیدم. آنکه جنگ میزاید پول میسازد آنکه به جنگ دچار میشود مرگ.
32 سالم شد که با (کتاب) 23 سال، آشنا شدم و با نامم غریبه. من در 32 سالگی بدنیا آمدم روزی که به هوش و فکر مسلح شدم، وقتی با جسم و اسم و دین و مرز و سیاست بیگانه. 32 سال تقلید، 32 سال جسم، 32 سال عقب ماندگی. هیچکس به من نیاموخت، آنچه باید غنیمت بدانم پول نیست زمان است و من بهترین نیمه عمرم را به اسمم باخته بودم.
40 ساله بودم که ترک دیار کردم. من از وطنی گریختم که برایش جنگیده بودم. مهاجرت کردم. انگار این طلسم نامی بود که بر من نهاده بودند. او به مدینه و من به تایلند همان بهشتی که او نوید میداد. آنجا بود که فهمیدم بهشت زیاد هم دور نیست، خدا را دریاب. و خدای را نه در ضریح طلایی یافتم نه گنبد فیروزه ای، نه در مجسمه بودا یافتم نه در کنیسه نه کلیسا نه مسجد. خدا در من بود با هر چایی که مینوشیدم، نفسی که میکشیدم، دمی که میزدم، فکری که میکردم. او را وقتی یافتم که به خودم را گم کردم تا خودم را پیدا کنم.
من دیگر نه اسمم بودم، نه مذهبم، نه کشورم، نه جسمم، من خود شدم تا به خدا برسم.